غریب کوفه
شبهای کوفه، نامردترین شبهای عالم است.
شبهایی که دل علی را به آتش میکشید، اینک مسلم را دوره کرده است؛ مردی که مطلع غزلگریه عاشورا با نام او سروده شد، مردی که طلایهدار فداییان امام عشق، لقب گرفت.
مسلم میداند که پس از شهادتش چه بر سر یتیمان غریبتر از خودش خواهد آمد.
میداند که پا گذاشتن در مسیر حسین، یعنی سر و جان باختن.
میداند حسینی شدن، یعنی سرخ پر کشیدن.
کیست که کوفه را به نامردی نشناسد؛ وقتی که تنها مردان ایستادهی کوفه، نخلهای آن است؛ نخلهایی که بر غربت علی و فرزندش گریستهاند.
تو را میشناسم، تو را میشناسم تو همرنگ خون خدایی، غریبه!
این دستهای دراز مانده به سویت، دست بیعت نیست؛ دستهای خیانت است؛ دستهایی که در آستین، خنجر کینه پنهان داشتهاند، دستهایی که هرگز مطمئن نبودهاند.
این نامهها که خورجین خورجین به سویت گسیل شدهاند، با مرکب نامردمی نگاشته شدهاند.
از نگاه کوفه، تنها آتش تردید میبارد و عصیان فاجعه میتراود.
کوفه جای مطمئنی نیست؛ مگر علی را جان به لب نکرد؟
مردان شهر، بامدادان با تواند و شامگاهان، بر تو.
اما هر چه بود، اتفاق افتاد.
آن هنگام که مسلم را غریبانه از دارالاماره بالا میبردند، نگاهش بارانی بود؛ دست بر آسمان داشت و چشم بر راه حجاز. از زمزمهاش، گلواژهی نام حسین میبارید. آرزو میکرد که مولایش به کوفه نیاید؛ به شهری که مردانش آبروی هر چه مرد را بردهاند؛ شهری که نامش را با سیاهی و دروغ، گره زدهاند.
کوفیان رسم وفا نشناختند یوسف خود را به چاه انداختند